[عشق به اخر خط..]
پارت:۳
ویو داخل ماشین»
تهیونگ ویو
داشتم رانندگی میکردم که پرسیدم....
تهیونگ:کدوم سمت برم؟
سوهی:سمت راست
تهیونگ:امروز با بوآ خوش گذشت
سوهی:اره خیلی دختر بامزه ای دارین
تهیونگ:ممنون...لطفا همینطور باهاش خوب رفتار کن..
بعد قوت همسرم فکر نمیکنم مثل قبل خوشحال بوده باشه به هرحال اون سنی نداره..
سوهی:واقعا متاسفم..نگران نباشین حواسم به دخترتون هست
تهیونگ:ممنونم
سوهی:(لبخند زد)
......
سوهی:خب خونم همینجاست
تهیونگ:باشه...میخوای فردا رانندمو بفرستم دنبالت؟
سوهی:نه ممنون خودم میام
تهیونگ:باشه هرطور راحتی!
سوهی:ممنون..خدافس
سوهی ویو
بعد خداحافظی کردن تهیونگ رفت با خستگی در رو باز کردم و رفتم تو اتاقم رو تخت نشستم
گوشیمو زدم شارژ و رفتم یه دوش ۱۵مینی گرفتم و یه هودی تقریبا بلند پوشیدم و موهامو خشک کردم تقریبا دیگه ساعت ۱۲بود روی تخت نشستم و داشتم به امروز فکر میکردم...تهیونگ یکم زیادی جذابه نمیتونستم فکرمو ازش دور کنم و به چیزایی دیگه فک کنم...حتما انقدر خستم که دارم توهم عاشق شدن میزنم..بیخیال شدمو گرفتم خوابیدم..
«پرش زمانی به صبح»
سوهی ویو
امروز زود بیدار شدم برای همین زود رسیدم عمارت تهیونگ و داشتم با بوآ پنکیک درست میکردم که یکی دیگه از خدمتکارا رو درحال اشپزی دیدم حتما داشت برای ظهر غذا اماده میکرد..یکم که دقت کردم دیدم داره دوکبوکی درست میکنه من
ون اشپزیم خوب بود بهش گفتم..
سوهی:یکم از این بریز خوشمزه میشه(حالا فرض کنین یچی به خدمتکار داد🙄)
خدمتکار:اش تو اشپزی من دخالت نکن
سوهی:وات؟دختره کصخل(اروم)
خدمتکار:هوی شنیدم چی گفتی هرزه(داد)
سوهی:چی زر زدی؟!
خدمتکار:گفتم شنیدم هرزه
بوآ:هعی سرش داد نزن
خدمتکار:به تو چه فسقلی
بوآ:به بابام میگم چی گفتی
خدمتکار:بگو برام مهمه که تهدیدم میکنی بچه
بوآ:دیشب زیر کی بودی که پولتو نداده داری جر میدی خودتو؟
خدمتکار:خف....
اجوما:عه کافیه برو به کارات برس ببینم(روبه خدمتکار)
خدمتکار:ایش
تهیونگ:چخبره اینجا؟؟....
ادامه دارد...
لایک کنین🗿🎀
ویو داخل ماشین»
تهیونگ ویو
داشتم رانندگی میکردم که پرسیدم....
تهیونگ:کدوم سمت برم؟
سوهی:سمت راست
تهیونگ:امروز با بوآ خوش گذشت
سوهی:اره خیلی دختر بامزه ای دارین
تهیونگ:ممنون...لطفا همینطور باهاش خوب رفتار کن..
بعد قوت همسرم فکر نمیکنم مثل قبل خوشحال بوده باشه به هرحال اون سنی نداره..
سوهی:واقعا متاسفم..نگران نباشین حواسم به دخترتون هست
تهیونگ:ممنونم
سوهی:(لبخند زد)
......
سوهی:خب خونم همینجاست
تهیونگ:باشه...میخوای فردا رانندمو بفرستم دنبالت؟
سوهی:نه ممنون خودم میام
تهیونگ:باشه هرطور راحتی!
سوهی:ممنون..خدافس
سوهی ویو
بعد خداحافظی کردن تهیونگ رفت با خستگی در رو باز کردم و رفتم تو اتاقم رو تخت نشستم
گوشیمو زدم شارژ و رفتم یه دوش ۱۵مینی گرفتم و یه هودی تقریبا بلند پوشیدم و موهامو خشک کردم تقریبا دیگه ساعت ۱۲بود روی تخت نشستم و داشتم به امروز فکر میکردم...تهیونگ یکم زیادی جذابه نمیتونستم فکرمو ازش دور کنم و به چیزایی دیگه فک کنم...حتما انقدر خستم که دارم توهم عاشق شدن میزنم..بیخیال شدمو گرفتم خوابیدم..
«پرش زمانی به صبح»
سوهی ویو
امروز زود بیدار شدم برای همین زود رسیدم عمارت تهیونگ و داشتم با بوآ پنکیک درست میکردم که یکی دیگه از خدمتکارا رو درحال اشپزی دیدم حتما داشت برای ظهر غذا اماده میکرد..یکم که دقت کردم دیدم داره دوکبوکی درست میکنه من
ون اشپزیم خوب بود بهش گفتم..
سوهی:یکم از این بریز خوشمزه میشه(حالا فرض کنین یچی به خدمتکار داد🙄)
خدمتکار:اش تو اشپزی من دخالت نکن
سوهی:وات؟دختره کصخل(اروم)
خدمتکار:هوی شنیدم چی گفتی هرزه(داد)
سوهی:چی زر زدی؟!
خدمتکار:گفتم شنیدم هرزه
بوآ:هعی سرش داد نزن
خدمتکار:به تو چه فسقلی
بوآ:به بابام میگم چی گفتی
خدمتکار:بگو برام مهمه که تهدیدم میکنی بچه
بوآ:دیشب زیر کی بودی که پولتو نداده داری جر میدی خودتو؟
خدمتکار:خف....
اجوما:عه کافیه برو به کارات برس ببینم(روبه خدمتکار)
خدمتکار:ایش
تهیونگ:چخبره اینجا؟؟....
ادامه دارد...
لایک کنین🗿🎀
۱۰۷
۳۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.